-
با يار بيوفا نتوان گفت حال خويششاعر : اوحدي مراغه اي آن به که دم فرو کشم از قيل و قال خويشبا يار بيوفا نتوان گفت حال خويشزيرا که يک دمم نگذارد به حال خويشمن شرح حال خويش ندانم که چيست خود؟ما را نبود بخت و گرفتيم فال خويشآنرا که هست طالع ازين کار، گو: بکوشديدي که: چون شکسته شدي از سال خويش؟اي دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟دانم که شرمسار شوي از فعال خويشاي بيوفا، ز عشق منت گر خبر شودنقش تو استوار کنم در خيال خويشچندان مرو، که من به تامل ز راه فکراي بس درودها که فرستد به آل خويش