-
بباد صبا گفتم از شوق دوششاعر : اوحدي مراغه اي که: درکارم، ار ميتواني، بکوشبباد صبا گفتم از شوق دوشکه سوداي او بردم از مغز هوشنشاني از آن نوشدارو بيارکه شيرين توان کردن او را بنوشنه زان گونه تلخست کام دلمندارم دماغ نصيحت نيوشرفيقا، مکن پر نصيحت، که منز خامي بود گر نيايم به جوشمرا آتش عشق در اندرونمرا تازه عهديست با ميفروشمکن دورم از باده خوردن، که بازلبم گر بخوشد ز غم، گو: بخوشدو چشم من از عشق او چون پرستبه روزش مرنجان و رازش بپوشچو آگه شوي از شب بيدليچو من رفتم، آنگه ز پي ميخروشبهل، تا ر