-

گر دستها چو زلف در آرم به گردنششاعر : اوحدي مراغه اي کس را بدين قدر نتوان کرد سرزنشگر دستها چو زلف در آرم به گردنشآن کو خبر ندارد ازين غم خنک تنش!ديگر بر آتش غم او گرم شد دلماي باد صبحدم، برسان خدمت منشدستم نميرسد که: کنم دستبوس اوخون من شکستهي بيدل به گردنشآن کو دليل گشت دلم را به عشق اوآن نيستم که دست بدارم ز دامنشگر خون ديدها به گريبان رسد مراترسم که: آفتاب ببيند ز روزنشدانم که باد را بر او خود گذار نيستچون ديدهاي باز بدوزم به سوزنشگر جز به دوست باز کند ديده اوحدي
#سر