-
جفت شاديست بعيد، آنکه تو داري شادششاعر : اوحدي مراغه اي مقبل آنست که آيي به مبار کبادشجفت شاديست بعيد، آنکه تو داري شادشتو چنان خفته که واقف نهاي از فريادشدلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنانکام دل تا ندهد دل نتوانم دادشاز من خسته لب لعل تو دل خواسته بودکه دگر مثل تو فرزند ببايد زادشآدمي بايد و حواي دگر دوران راوقت آنست که همراه کنم با بادشتن من شد ز تمناي سر کوت چو خاککي توان گفت که: يک روز ميآور يادش؟دوستي را که مه وصال به انديشهي تستموج توفان قيامت نکند بنيادشدر دل آن خانه