-
نسپردم از خرابي دل خود به چشم مستششاعر : اوحدي مراغه اي ور زانکه ميسپردم در حال ميشکستشنسپردم از خرابي دل خود به چشم مستشنقش دگر نهادن پيش نگار دستشنقاش دوربين را از دست بر نيايددر چشم من نيايد غير از کمر، که بستشکي در کنارم آيد؟ چو زان ميان لاغرنزديک دوربينان دورست باز رستشهر کس که ديد روزي از دور صورت اوور ساعتي بيايد يک دم بود نشستشدر سالها نيايد روزي به پرسش ماجز کوي او نباشد محراب بت پرستشجز روي او نباشد قنديل شب نشينانسر نيز بر نياورد از نيستي که هستشني، پاي بر نياورد از