-
شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالاي چو تيرشاعر : اوحدي مراغه اي خسروان را جاي تشويشست ازان اقليم گيرشهر بگرفت آن کمان ابرو به بالاي چو تيرچون بديد او را، ز من آشفته دلتر شد اميربردمش پيش اميري، تا بخواهم داد ازوپيش او جز شرح حال خويش ننويسد دبيرهر دبيري را که فرمايم نبشتن نامهايکرد باريکم چو مويي کش برآرند از خميرآن تن همچون خمير سيم و آن موي درازداد مسکين کي دهد سلطان؟ چو نگذارد وزيرميل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قيبناله و آهي که هر شب ميرسانم تا اثيردر دل او عاقبت يک روز