-
بگشاي ز رخ نقاب ديدارشاعر : اوحدي مراغه اي تا نگذرد از درت خريداربگشاي ز رخ نقاب ديداروين سايه که بر سرست برداراين پرده که بر درست بردربنشينم و نيستي تو آن يارگفتي: بنشين که من بيايموز صحبت من نباشدت عارکز ياري من نيايدت ننگو آن داعيه در غلاف بگذارزين قاعده و خلاف بگذروز هجر تو کرده رخ به ديوارتا کي باشيم پس بر در؟ما با سخن تو در شب تارهر کس به حساب تار و پودستو آن نيز خيال بود و پندارپنداشتمت که: مهربانيو اگه نشدي، زهي سر و کار؟سر در سر کار عشق کرديمهر روز مکن بهشتنم زارهر لحظه مکن بکشتنم زو