-
دوش بيروي تو باغ عيش را آبي نبودشاعر : اوحدي مراغه اي مرغ و ماهي خواب کردند و مرا خوابي نبوددوش بيروي تو باغ عيش را آبي نبودبهتر از خاک درت روي مرا آبي نبوددر کتاب طالع شوريده ميکردم نظرچشم دل را حاجب شمعي و مهتابي نبودبا خيال پرتو رخسار چون خورشيد توگر چه از گرمي دلم را در جگر آبي نبودچشم من توفان همي باريد در پاي غمتعقل را جز طاق ابروي تو محرابي نبوددر نماز از دل بهر جانب که ميکردم نگاهاز تر و خشک جهانم برگ و اسبابي نبودجز لب خوشيده و چشم تر اندر هجر توزانکه بحر دوستي را هيچ