-
در بند غم عشق تو بسيار کسانندشاعر : اوحدي مراغه اي تنها نه منم خود، که درين غصه بساننددر بند غم عشق تو بسيار کساننديک روز برون آي و ببين تا به چه سانند؟در خاک به اميد تو خلقيست نشستهکان طايفه ده را پس ازين هيچ کسانندعشاق تو در پيش گرفتند بيابانحالي بنويسند و سلامي برسانندکو محرم رازي؟ که اسيران محبتدستار نگهدار، که بيرون عسسانندبا محتسب شهر بگوييد که: امشبافسوس ! که نزديک کنار تو خساننداي دانهي در، عشق تو درياست وليکنخود مردم اين شهر مگر بيهوسانندشايد که ز مصرت به هوس مرد بيايدمن ت