-
هيچ روز آن رخ به فرمانم نشدشاعر : اوحدي مراغه اي درد دل برداد و درمانم نشدهيچ روز آن رخ به فرمانم نشدقصد آن کردم که برخوانم، نشددوش راز عشق او بر مرد و زنگر چه ميگفتم که: بتوانم، نشدصبر از آن دلدار و دوري زان نگاريک سخن در گوش سلطانم نشداز شکايتها که هست اين بنده راناله و زاري به کيوانم نشدنيست يک شب، کز غم آن ماهرخنقش او چون هرگز از جانم نشدکي فراموشم شود يادش ز دل؟شب خيالش نيز مهمانم نشدخود نه او پيشم نميآيد به روزداد ازان دلدار بستانم، نشدبارها گفتم که: گر دستم دهدنرم شد خيلي، ولي