-
گل ز روي او شرمسار شدشاعر : اوحدي مراغه اي دل چو موي او بيقرار شدگل ز روي او شرمسار شدچون بر اسب خوبي سوار شدماه بر زمينش نهاده رخز اشک ديده رويش نگار شدوانکه ديد روي نگار منچون که دست عقلم ز کار شدسر به خاک پايش در افکنمغم که پوشيدم، آشکار شدمي که نوشيدم، آتشي بر زدکاوحدي به دامي شکار شدهمرهان من، گو: سفر کنيد
#سرگرمی#