-
تويي که از لب لعلت گلاب ميريزدشاعر : اوحدي مراغه اي ز زلف پرشکنت مشک ناب ميريزدتويي که از لب لعلت گلاب ميريزدکه فتنه زآن سر زلف به تاب ميريزدمتاب زلف خود، اي آفتاب رخ، ديگرمرا دگر نمکي بر کباب ميريزدبه هر سخن، که لب همچو شکر تو کندستاره در قدم آفتاب ميريزدبه ياد روي تو هر بامداد ديدهي منتو چشم خيرهي من بين که: آب ميريزدمرا بر آتش هجرت جگر چنين خستهکه اين غبار ستم بر خراب ميريزدز خوي تند خود، اي ترک،بر حذر ميباشز مفلسي همه در در جواب ميريزدتو سيم خواستهاي ز اوحدي و ديدهي