-
رخش، روابود، ار اسب دلبري تازدشاعر : اوحدي مراغه اي که گوي سيم به چوگان مشک ميبازدرخش، روابود، ار اسب دلبري تازدسزا بود که دل از مهر ما بپردازدز ذره بيشترندش کنون هواداراننگه کنيم دگر تا: چه پرده ميسازد؟چه پردها بدرانيد عشق او برما!ز زلف او که درازست وتير دريازدبه دست کوته ما اين گرو نشايد بردزبان چو شمع ببر، تا برون نيندازدميان ما سخني چند اندروني رفتز شرم او نه عجب گر نبات بگدازدبسي که از دهن او شکر شود در تنگبه کار اوحدي ار سايهاي بر اندازدچه کم شود ز درخت بلند قامت دوست؟