-
دل باز در سوداي او افتاد و باري ميبردشاعر : اوحدي مراغه اي جوري که آن بت ميکند بياختياري ميبرددل باز در سوداي او افتاد و باري ميبردنه سر به جايي ميکشد، نه ره به کاري ميبردچنديست تا بر روي او آشفته گشته اين چنينگويند: ميچيند گلي، يا رنج خاري ميبردمن در بلاي هجر او زانم بتر کز هر طرفمن نيز هم بگذاشتم تا: روزگاري ميبردبا دل بسي گفتم، کزو بگسل، چو نشيند اين سخنتا تو نپنداري کسي زين جا شکاري ميبرداي مدعي، گر پاي ما در بند بيني شکر کنکز تشنگي پنداشتم: آن ميخماري ميبردعش