-
از عشق تو جان نميتوان بردشاعر : اوحدي مراغه اي وز وصل نشان نميتوان برداز عشق تو جان نميتوان برددستي به دهان نميتوان بردبر خوان رخت ز بيم آن زلفنامش به زبان نميتوان برددارم به لب تو حاجتي، ليکره بر سر آن نميتوان بردداري دهني، که از لطافتبيتير و کمان نميتوان بردچون چشم تو پيش عارضت راهبا او به زيان نميتوان بردگر چه کمر تو پيچ پيچستهر سر به ميان نميتوان بردکاري که کمر کند چو زلفترختي به دکان نميتوان برداز غارت چشمت اندرين شهرداغيست، که آن نميتوان بردبر سينهي اوحدي ز عشقت