-
روزم خجسته بود، که ديدم ز بامدادشاعر : اوحدي مراغه اي آن ماه سرو قامت بر من سلام دادروزم خجسته بود، که ديدم ز بامدادکز نور روي خويش به خورشيد وام دادماهي فکند سايه؟ اقبال بر سرمنه خصل و پنج مهره به ماه تمام دادحوري که در مششدر خوبي جمال اوسلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟آن مرغ زيرکست که خود را به دام دادجايي که دام و دانه شود خال و زلف اوزحمت کشد ز دل، که به سوداي خام دادهر کس که کرد با سر زلفش تعلقيما را رها نکرد و سگان را مقام دادخاک کسي شديم ک