-
اي اوحدي، غم او برخود مگير آسانشاعر : اوحدي مراغه اي کين غصهي نهاني ناگه کند سرايتاي اوحدي، غم او برخود مگير آسانوانگه رسيده ما را دل دوستي به غايتبد ميکنند مردم زان بيوفا حکايتترتيب عقل باطل، گر ميکنم شکايتبنياد عشق ويران، گر ميزنم تظلمصد جور کرده بر ما، ناديده يک جنايتصد مهر ديده از ما، ناداده نيم بوسهيا بر که عرضه دارم اين رنج بنهايت؟آيا بر که گويم: اين قصهي پريشان؟روزي به سر در آيم زين عقل بيکفايتعقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتمچون عشق سخت گردد دل کژ کند روايتدل وصف او