-
عمر به پايان رسيد، راه به پايان نرفتشاعر : اوحدي مراغه اي کانچه مرا گفتهاند دل ز پي آن نرفتعمر به پايان رسيد، راه به پايان نرفتدل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفتتن چو تحاشي فزود کار که بتوان نکردتن همه پيمان شکست بر سر پيمان نرفتدل همه پيمانه جست هيچ نيامد به هوشنقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفتديو چو در مغز بود جستم و بيرن نشدخواجه چه گويد؟ چو اين بنده به فرمان نرفتروز مکافات و عرض جز ستم و جز جفاخواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفتنقد که گم کردهايم از چه از آن فارغيم؟رو