-
چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفتشاعر : اوحدي مراغه اي از وي نظر بدوز چو دل را فرو گرفتچندان نظر تمام، که دل نقش او گرفتاز ديگري مگوي، که اين خانه او گرفتبيرون رو، اي خيال پراکنده، از دلمبر کن ز من، که آتش غم در کو گرفتاي پيرخرقه،يک نفس اين دلق سينهپوشچون سنگ ميزني، نبود بر سبو گرفتجانا، تو بر شکست دل ما مگير عيبباد صبا، که از سر زلف تو برگرفتگويي که ناقه ختني را گره گشودآشفتهاي که با سگ آن کوي خو گرفتسگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهدخون رگ برگ فروشد و غم تو به تو گرفتدل را ز اش