-
آن ستمگر، که وفاي منش از ياد برفتشاعر : اوحدي مراغه اي آتش اندر من مسکين زد و چون باد برفتآن ستمگر، که وفاي منش از ياد برفتآب چشمست که چون دجلهي بغداد برفتاو به بغداد روان گشت و مرا در پي اوهمچنان بندهي آنيم، که آزاد برفتگر چه ميگفت که: از بند شما آزادمتا نگويي که: سپهر از بر بيداد برفتاو چو برخاست غم خود به نيابت بنشاندکز فراق تو چها بر سر فرهاد برفت!از من خسته به شيرين که رساند خبري؟دل بدو دادم و دانم همه از ياد برفتپيش ازين در دل من هر هوسي بگذشتيسهل کاريست غم ما، اگر او شا