-
چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نيست؟شاعر : اوحدي مراغه اي چه ديدها؟ که ز ناديدنت به خون تر نيست؟چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نيست؟ز بس کشيدن بار بلا چو چنبر نيست؟کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنتاگر قياس کني در هزار دفتر نيستحکايتي که مرا از غم تو نقش دلستنظر ز روي تو بر دوختن ميسر نيستهزار جامهي پرهيز دوختيم و هنوزبر آستان تو هيچم نماز ديگر نيستز شام تا به سحر، غير از آن که سجده کنمبه هيچ روي مرا بازگشت ازين در نيستاگر تو روي بپيچي و گر ببندي دربه شب چراغ و به روز آفتاب در خ