-
درد دلم را طبيب چاره ندانستشاعر : اوحدي مراغه اي مرهم اين ريش پاره پاره ندانستدرد دلم را طبيب چاره ندانستحال دل غرقه از کناره ندانستراز دلم را به صبر، گفت: بپوشانهيچ منجم در آن ستاره ندانستطالع من خود چه شور بود؟ که هرگزحق وفاي هزار باره ندانستيار به يک بار ميل سوي جفا کرداين که چه ناميم يا چه کاره؟ ندانستبرد گماني که: ما به عشق اسيريمبرد چنان دل، که گوشواره ندانستخال بنا گوش اوز گوشه نشينانراه ز جايي بزد که باره ندانستقافلهي عقل را به ساعد سيمينعقل به انديشها گذاره ندانستدوش به خوني گ