-
حسن خوبان عزيز چندانستشاعر : اوحدي مراغه اي که رخ يوسفم به زندانستحسن خوبان عزيز چندانستکه بخندد لبي که خندانستباش، تا او به تخت مصر آيدگر چه مانند سنگ و سندانستبگذارد ز دل زليخا رامرو آنجا، که شهر بندانستگر چه باشد به شهر او راهتگر ببيني هزار چندانستآن يکي را، که وصف ميگويمداروي جان دردمندانستياد آن زلف و ياد آن رخساربعد ازين همنشين رندانستطلب او ز ما کنيد، که اودشمن خويشتن پسندانستمپسند آبروي خويش، که دوستکاوحدي را لبش بد ندانستاز لب ديگري حديث مگوي
#سرگرمی#