-
دل مست و ديده مست و تن بيقرار مستشاعر : اوحدي مراغه اي جاني زبون چه چاره کند با سه چار مست؟دل مست و ديده مست و تن بيقرار مستما را شبي بر آن لب شيرين گمار، مستتلخست کام ما ز ستيز تو، اي فلکبا سوز دل ز دست تو، اي روزگار، مستيک شب صبح کرده بنالم بر آسمانروزي که باشد آن بت سوسن عذار مستاي باد صبح، راز دل لاله عرضه دارگر در شوم شبي به شبستان يار مستاز درد هجر و رنج خمارش خبر دهمدر چنگم اوفتد سر زلف نگار، مستسر در سرش کنم به وفا، گر به خلوتيگر گيرمش به کام دل اندر کنار، مستلب برنگيرم