-
دل به صحرا ميرود، در خانه نتوانم نشستشاعر : اوحدي مراغه اي بوي گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشستدل به صحرا ميرود، در خانه نتوانم نشستمحتسب داند که: من پيرانه نتوانم نشستگر کنم رندي، سزد، کندر جواني وقت گلمن که عاشق باشم و ديوانه نتوانم نشستعاقلي گر صبر آن دارد که بنشيند، رواستکندرين دام بلا بيدانه نتوانم نشستزان چنين در دانهاي خال او دل بستهاممن چنين در خانهاي بيگانه نتوانم نشستهر کسي با آشنايي راه صحرايي گرفتبر بساط بيدلي فرزانه نتوانم نشستمن که از هستي چو فرزين رفته باش