-
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوختشاعر : اوحدي مراغه اي آخر چه شد، که هيچ دلت بر دلم نسوخت؟جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوختصد بار نامه در کف من با قلم نسوختنزد تو نامهاي ننوشتم، که سوز دلجان مرا به آتش ده گونه غم نسوختبر من گذر نکرد شبي، کاشتياق توکو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟در روزگار حسن تو يک دل نشان که داد؟کندر ميان آن همه باران و نم نسوختيک دم به نور روي تو چشمم نگه نکردتا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوختشمع رخ تو از نظر من نشد نهانخود آتش غم تو کرا، اي صنم، نسوخت؟گفتي :