-

رخت تمکين مرا عشق به يک بار بسوختشاعر : اوحدي مراغه اي آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخترخت تمکين مرا عشق به يک بار بسوختشعلهاي در قلم افتاد، که طومار بسوختبنشستم که: نويسم سخن عشق و ز دلما خود آن يار نديديم که بر يار بسوختدل ياران، تو نگفتي که بسوزد بر يار؟کاندکي کرد مرا چاره و بسيار بسوختچاره جز سوختن و ساختنم نيست کنونگو: گذر کن تو بدين گوشه که بيمار بسوختگر ببيني تو طبيب دل مجروح مرانور رويش جگرم را بتر از خار بسوختگفتم: از باغ رخش تازه گلي باز کنمز اوحدي پرس، که بيچاره درين کا