-
روزگار از رخ تو شمعي ساختشاعر : اوحدي مراغه اي آتشي در نهاد ما انداختروزگار از رخ تو شمعي ساختدر کمين بود عشق، بيرون تاختما طلبگار عافيت بوديمکه مرا چارهاي تواند ساختسوختم در فراق و نيست کسيهر کرا او بزد، کسي ننواختمگر او رحمتي کند، ورنهسر، که در پاي دوست بايد باختعاشقانش چرا کشند به دوش؟که نخواهد به خويشتن پرداختاوحدي آن چنان درو پيوستدم نزد هر که اين سخن بشناختسخن او نميتوان گفتن
#سرگرمی#