-
اشک ما آبيست روشن در هواتشاعر : اوحدي مراغه اي خود به چشم اندر نيامد اشک ماتاشک ما آبيست روشن در هواتسعيها کردست گردون در صفاتدر طوافت سعي خواهم کرد از آنکبينوايي به دلم را از نواتخون من ريزي و دل گيري نواکم نويس آن خط که مرديم از براتاي خط سبزت برات خون منحال من نشنيد و دل خون شد دواتدي دوايي مي نبشتي از قلمدر دل و جانم غم ليلي دوجاتاي به زلف و خال چون ليل دجانزد ما، اي ترک، يک دم باش ماتنزد ترکان ما ترا قدر ار چه نيستبت پرستم من، که دادم دل بلاتدل بلات ار بت پرستان ميدهندپيش او هم، نه