-
هر بامداد روي تو ديدن چو آفتابشاعر : اوحدي مراغه اي ما را رسد، که بيتو نديديم روي خوابهر بامداد روي تو ديدن چو آفتاباکنون که حال با تو بگفتيم، بازيابما را دليست گمشده در چين زلف توشيرينتر از لب تو نگويد کسي جوابباريک تر ز موي ساليست در دلمدر وي به حيرتم که: بهشتست يا عذاب؟رويت ز روشني چو بهشتست و من ز دردعشق آتشي همي کند آهسته زير آبچشمم ز آب گريه به جوشست همچو ديگبرآب ديدهاي، که دل کس شود کباب؟هر دل که ديد آب دو چشمم کباب شدچشم تو مست گشت و دل اوحدي خراب؟جز يک شراب هر دو نخورديم،