-
زخمي، که بر دل آيد ، مرهم نباشد او راشاعر : اوحدي مراغه اي خامي که دل ندارد اين غم نباشد او رازخمي، که بر دل آيد ، مرهم نباشد او رازيرا که با چنان رخ دل کم نباشد او راگفتي که: دل بدوده، من جان همي فرستماين مرده زنده کردن دردم نباشد او راعيسي مريم از تو گر باز گردد اين دمنه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او راگويند: ازو طلب دار آيين مهربانيزيرا وفا و خوبي باهم نباشد او رااز پيش هيچ خوبي هرگز وفا نجستماو گر چه بربگريد، اين نم نباشد او رااز چشم من خجل شد ابر بهار صد پيگر بعد ازين بمير