-
به خرابات بريد از در اين خانه مراشاعر : اوحدي مراغه اي که دگر ياد شراب آمد و پيمانه مرابه خرابات بريد از در اين خانه مراکه به زنجير ببندد دل ديوانه مرا؟دل ديوانه به زنجير نبستن عجبستپيش آن شمع و بسوزيد چو ويرانه مرامي بياريد و تنم را بنشانيد چو شمعياد آن گنج دوانيد به ويرانه مراهمچو گنجيست درين عالم ويران رخ اوگر بدو دست رسيدي چو سرشانه مرابر ميان از سر زلفش کمري ميبستمگو: مپندار بجز خال لبش دانه مراهر که خواهد که به دامم کشد آسان آسانتا که شد اوحدي شيفته هم خانه مراسرم از شوق و