-
اي ز قدر تو آسمان در گوشاعر : انوري آفتاب از تو در خجالت ضواي ز قدر تو آسمان در گوآفتابي و آسماني نوقدر و راي تو از وراي سپهربرده از ابر و آفتاب گرودل و دست تو گاه فيض و سخااستري ماه نعل و گردون دوبنده را صاحب استري دادستصفت آسياي او بشنوخلقت آسياء کي داردگو در او آب و باد هيچ مروسنگ زيرين او هميشه رواندلو او از برون و او در گوناو او از درون و او معکوسبيشبانروز آسيابان روآسيابي چنين و باري نهچند ازين ترهات شو هاشوانوري اين همه مزيح ز چيستآس دندانش ز آس کردن جوخود به يک ره بگو که بيکارستب