-8 شهریور 94 ساعت 9:30 صبح تازه شروع کرده بودم به صبحانه خوردن که آقای نعمت زاده با عصبانیت در را باز کرد و آمد داخل اتاق. لقمه بربری توی دستم خشکید. گفتم: «خیر باشه پدر جان. چی شده؟» آقای نعمت زاده نشست روی صندلی و شروع کرد به مالیدن قلبش. گفت: «پسرم! من دیگه سن و سالی ازم گذشته. چرا این کارها رو با من می کنید؟ چرا بهم فشار میارید؟» گفتم: «چطور مگه؟ چی کار کردیم؟» گفت: «این کمپین... این کمپین چیه راه انداختید.» گفتم: «حالا خودتون رو کنترل کنید. بیاید یه لقمه کره عسل با بربری بزنید آروم شید.» داد زد: «توی این اوضاع کره عسل به چه درد من می خ
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان