-شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴ - ۱۰:۱۰
نمیدانم از کجا شروع کنم ... زبانم بند آمده، مشکلاتت ریسه شدهاند. به هر ساز که میخواهند تو را میرقصانند و کاری جز زجرکش کردنت ندارند. زبانی تر نمیکنی، چون میدانی زبان آدم سر هر کسی نمیشود. زالو به تنت انداختهاند و به قولی در تنور چوبی نان میپزند. رُبت را میگیرند و زیر دندانشان عجب مزهای میدهد. میدانم دل پُری. او