-خودت را از چشم ها پنهان کن
دانه کوچک بود و کسي او را نمي ديد.سال هاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ي کوچک بود.دانه دلش مي خواست به چشم بيايد اما نمي دانست چگونه. گاهي سوار باد مي شد و از جلوي چشم ها مي گذشت. گاهي خودش را روي زمينه ي روشن برگ ها مي انداخت و گاهي فرياد مي زد و مي گفت: من هستم، من اين جا هستم. تماشايم کنيد. اما هيچ کس جز پرنده هايي که قصد خوردنش را داشتند يا حشره هايي که به چشم آذوقه ي زمستان به او نگاه مي کردند، کسي به او توجه نمي کرد.دانه