-پند درخت پير
کبوتر سفيدخيلي دلش گرفته بود آخه بهترين دوستش يعني چکاوک مدتي بود که به ديدنش نيومده بود . کبوتر مي دونست که چکاوک از دست او ناراحته و به خاطر همينه که به ديدنش نمي ياد .با خودش فکر کرد اي کاش هيچوقت دوستشو ناراحت نکرده بود .چکاوک به کبوتر گفته بود اگه ادب رو رعايت نکنه ديگه دوستش نداره. کبوتر خيلي چکاوک رو دوست داشت . حاضر بود هر کاري بکنه تا چکاوک اونو دوست داشته باشه. اما نمي دونست چطوري يه کبوتر با ادب باشه . به خاطر همين توي يه نامه نوشت :اي خداي مهربون من چطوري مي تونم