-واقعيتهاي يك شهر توي ترافيک سردر گم خيابونهاي تهران براي کار روزانه حرکت مي کردم که يکدفعه چندتا بچه آمدند جلو يکي گفت: خانم از من يک فال بخريد ، ترا خدا بخريد . يکي ديگه اون زد کنار و گفت نه از من گل بخريد بديد به دوستتون که خوشحال بشه يکي ديگه اومد و اون زد کنار و گفت آدامس مي خري فال هم دارم ديگه چي مي خواي ؟ بگو ! من نگاهي به دور و برم انداختم و ديدم فقط چندتا بچه هستند ولي انگار چند تا آدم بزرگ براي فروش کالاهاي خودشون دارند به هم مي پرند تا بتونند چيزي بفروشند.