-پيکان انسان دوست
آقا داود سوار پيکان سبز رنگش شد و ماشينش را روشن کرد. دستي به فرمان ماشين زد و گفت: «برو ببينم که هوا خيلي گرم است. خسته ام از بس کار کردم.» ماشين شروع به حرکت کرد. راننده از محل کارش دور شد و در حالي که به دقت رانندگي مي کرد، وارد خيابان اصلي شد. کنار خيابان، يک پيرمرد دست تکان داد. راننده پا روي ترمز گذاشت و يک سکه بيست و پنج توماني از جيبش در آورد و به طرف پيرمرد گرفت: «بيا پدرجان. دعا کن پولدار شوم تا بيش تر کمک کنم!» پيرمرد عصايش را بلند کرد و داد زد: «مگر من گدا هستم که مي