-حکايت دوستي
دو دوست با پاي پياده از بياباني عبور ميکردند، بين راه بر سر موضوعي اختلاف پيدار کردند وبه مشاجره پرداختند در نهايت يکي از آنها از سر خشم، بر چهره ي ديگري يک سيلي زد. دوستي که سيلي خورده بود، سخت آزرده شد ولي بدون اينکه چيزي بگويد روي شنهاي بيابان نوشت: «امروز بهترين دوست من، بر چهرهام سيلي زد» سپس به راه ادامه دادند تابه يک آبادي رسيدند، تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و در کنار رودخانه استراحت کنند. ناگهان شخصي که سيلي خورده بود، لغزيد و در رودخانه افتاد و نزديک بود