-پیرزن و آرزو
روزی و روزگاری بودکه خداوند یوسف زیبا را پیامبر مردم کنعان کرده بود . برادران یوسف از روی حسادت ،او را به هوای بازی با خود بردند و در چاه انداختند .بعد هم پیراهن یوسف را با خون کبوتری رنگین کردند و پیش پدرشان بردندو گفتند :«پدر گرگ برادرمان یوسف را درید و خورد!»یوسف نوجوان در چاه بود و از خدا کمک می خواست . از قضا کاروانی از بازرگانان از کنار چاهمی گذشتند. آنها نشسته بودند. دلوی درون چاه انداختند تا آب بکشند. دلو که بیرون آمد ،یوسف ماه چهره را با خود آورده بود . بازرگانان