-
يک خاک ريز تا بهشت نويسنده:محسن صالحي حاجي آبادي خاکريز بچه ها تشنه اند. دارند يکي يکي از دست مي روند. اين را شيخ حبيب گفت و بعد دستش را گذاشت بالاي چشمانش. نگاهي به خورشيد که مثل گلوله آتش وسط آسمان مي سوخت کرد و گفت: «بايد کاري کرد! حضرت عباس(ع) توي اين همه دشمن چه کار کرد؟ دست روي دست گذاشت؟ ترسيد؟». و بعد از جايش برخاست و رفت آن طرف تر به سينه خاک ريز لميد. نگاهي داخل دوربين انداخت و زير لب چيزي گفت. دوباره نگاهي داخل د