-
درخت درخشان دخترک ، عاشق ابرها بود ، آنها گاهي خرگوش مي شدند ، گاهي اسب ، گاهي هم مثل پرنده در هوا مي چرخيدند . روزهاي باراني را دوست داشت .دوست کوچکش را در يک روز باراني پيدا کرده بود. اين دوست يک گنجشک زخمي بود . همه مي گفتند گنجشک مي ميرد ؛ اما دخترک زخم هاي گنجشک را پاک کرد و برايش لانه اي کنار پنجره ساخت . دخترک آرزوهاي زيادي داشت، بازهم آرزويي کرد. سيب هم آرزوهاي زيادي داشت ، او هم آرزويي کرد . آرزوي دخترک ، روي ابر خاکستري نشست ، آرزوي سيب ، روي ابر