-
روایتی خواندنی از رذالت بعثیها و منافقین مرصاد در چشمان من رو تختم دراز کشیدم. دستامو زیر سرم گذاشتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.
پشت پنجره، تو زمین پشت خوابگاه طرحی های اداره بهداشت درمان اسلام آباد، درخت هایی بودند که شاخ و برگاش با باد غبارآلود اسلام آباد داشتن می رقصیدن. یهو صورت نگران و خسته مامان اومد جلو چشمم. صبح وقت رفتن، به من گفت «معصومه چی احتیاج داری قبل رفتن بگیرم برات؟» بلافاصله گفتم: «تورو..