-
يک روز برفي نويسنده: محدثه رضايي پرده را کنار زدم و از شيشه ي قدي اتاق، حياط را نگاه کردم که پوشيده ازبرف بود. برفِ سفيدِ يک دست. از همان برف هاي دست نخورده که آدم هوس مي کند مشت کند و بگذارد توي دهانش. فقط برف هاي مسير اتاق به طرف در حياط لگد خورده بودند. دلم گرفته بود. دوست داشتم بروم بيرون، ولي در اين روز برفي کجا مي توانستم بروم؟ بيرون خلوت بود. خلوت خلوت، پراز برف. آدم دلش مي گرفت، اما خانه هم دلگير بود. غير از من که هميشه مي خزيدم در اتاقم همه در هال