-
چندش خون جلوي چشمانم را گرفته بود. تنها چهره ي مات اطرافيانم را مي ديدم. خانم ايزدان را فقط از هيکلش تشخيص دادم. پوست شکلات را توي دستش گرفته بود. و جيريق، جيريق مي کرد. بعد هم انداخت توي جيبش؛ برگشت توي دفتر تا يک شکلات ديگر بردارد و بخورد. پايم را به نشانه ي انتظار کشيدن بيش از حد روي زمين زدم. خانم ايزي(مخفف ايزدان) با خانم حجازي پچ پچ کنان آمدند سراغ من. ايزي خانم بالاي لبش را با انگشتان تپلش خاراند و گفت: «ببينم، آتشي، او جانور را براي چي آورد بوديد مدرسه؟