-دروغهاي مادرم...درسم را تمام کردم و وکيل شدم. ارتقاء رتبه يافتم. يک شرکت آلماني مرا به خدمت گرفت. وضعيتم بهتر شد و به معاونت رئيس رسيدم. احساس کردم خوشبختي به من روي کرده است. در رؤياهايم آغازي جديد را ميديدم و زندگي بديعي که سراسر خوشبختي بود. به سفرها ميرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بيايد و با من زندگي کند. امّا او که نميخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذراني و زندگي راحت عادت ندارم." و اين هفتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
"فرزندم برنج بخور،