-
زخمی تنهایی بیطغیان خویشتن اینکه روزها به شب برسند و شبها فراموش شوند و مرگ خودش را بیندازد وسط صبح یکریز بیخبری، وسط نفسکشیدن بی درو پیکر حیاط زندگی، تو بگو سهم من از آدم تا خاتم تو چیست؟
بگو سهم من از کتاب های بی پیامبر و پیامبران سکوت درونم چیست؟ مرا به آتش باران، مرا به شعله های خنده ات بکشان که دیرسالی ا ست زخمی تنهایی بی طغیان خویشم و توفانی قلندری های زمان. تنم عادت کرده است به سستی خواب های تب