-دلی دخیل پنجره فولاد
دستانم بسته بود...بسته و ناتوان ازگشودن گرههای زندگی و تمام وجودم خسته...خسته از تردیدهایی که در دو راهی تصمیمگیری به سراغم میآیند.مانند گیاه قطع شده ازریشه، مثل همیشه.... با نگاهی پر از نیاز و زبانی گویای راز...با همان دستان بسته وبغض شکسته....به حریمت پناه آوردم و به زبان آلودهام واژه مبارک سلام را جاری ساختم...صلی ا...علیک یا علیبنموسیالرضا...گویی آبی بر آتش دل، شربتی گوارا برگلویی تشنه و بارانی نجات بخش بر کویر عطشناک وجو