-خیار چنبر
یکی بود یکی نبود. یک خیار بود که اسمش چنبر بود. چنبر، توی مزرعه بود. یک روز چنبر با خودش گفت:«چقدر اینجا بمونم؟باید راه بیفتم و برم و به دنیا بگم، من کی هستم.»رفت و رفت تا به یک آبشار رسید. آبشار گفت:«سلام!... تو کی هستی؟»چنبر گفت:«منو نمی شناسی؟...من دریا هستم. شکمم را باز کنی، یک عالم ماهی می بینی.»آبشار چیزی نگفت. فقط از تعجب، دو تا شاخ روی سرش سبز شد.چنبر رفت و رفت تا به کوه رسید. کوه گفت:«سلام!...تو کی هستی؟»چنبر گفت:«منو نمی شناسی؟...من آسمان هستم. دلم را نگاه کنی، یک عالمه ستار